TIROC: یادداشت هایی در مورد غم و اندوه

هشدار محتوا: این وبلاگ به موضوعاتی اشاره می کند که ممکن است برای برخی از خوانندگان حساس باشد. [مرگ و مردن]

من و تیفانی برادفورد-اولدهام این وبلاگ را تالیف کرده‌ایم، زیرا می‌خواستیم لحظه‌ای در مورد غم و اندوه صحبت کنیم. غم و اندوه واقعیتی است که در مقطعی تمام زندگی ما را تحت تأثیر قرار می دهد. ما به طرق مختلف و به دلایل زیادی غمگین هستیم. با این حال اجازه دهید شفاف باشیم. هیچ راه درست یا غلطی برای احساس وجود ندارد وقتی ضرر میکنی آنچه وجود دارد ... راه های خوب و بد برای رفع این احساسات وجود دارد.

غم از دست دادن - تجربه تیفانی با غم و اندوه

غم و اندوه این چند هفته بیش از حد معمول ذهن من و اطرافیانم را درگیر کرده است. در چند ماه اخیر ضررهای زیادی داشته است. وقتی به وقایع اخیری که در شهر زادگاهم، لوئیزویل، KY اتفاق افتاده فکر می‌کنم، به‌ویژه در پس ذهنم نقش می‌بندد، و دوباره خودم را به شکل غیرمنتظره‌ای با این رویداد مرتبط می‌بینم (این بانکداری خانگی من بود. مکان برای چندین سال).

پدرم در سالی که قرار بود 12 ساله شوم، در هفته روز ولنتاین در سال 1992 فوت کرد. مادرم در هفته شکرگزاری 2005 در آن دوشنبه درگذشت. به همین دلیل است که من تا حد زیادی هر دوی این تعطیلات را نادیده می‌گیرم و بیشتر بر خرید جمعه سیاه یا Black His تمرکز می‌کنمtory ماه، به ترتیب. از دست دادن پدر و مادرم در آن تعطیلات ابری از غم و اندوه را بر هر دو نهاده است، تا زمانی که ما که هر دوی آنها را به یاد می آوریم، این غم هرگز برای خانواده من تمام نخواهد شد. حالا من وارد جزئیات راه مرگ آنها نمی شوم که مهم نیست.

با این وجود، من می گویم پدرم که در چند سال آخر عمرش بیمار بود به طور ناگهانی درگذشت (سکته مغزی) و مادرم که بیشتر عمرش نسبتاً سالم بود در طول یک سال به آرامی درگذشت (سرطان روده بزرگ). نمی توانم بگویم که هر یک از این دو تجربه آسان تر از دیگری کوتاه و سریع است یا طولانی و طولانی. چیزی که من می گویم این است که هر دو به شیوه هایی که برای من شناخته شده و ناشناخته است، شکل دیگری به من دادند. نمی توانم بگویم که اگر هر دو هنوز در این هواپیمای زمینی با من بودند، چه کسی، چه یا حتی کجا بودم. همانطور که از غم و اندوه ناشی از مرگ آنها استفاده کردم تا خودم را به مکان های جدید بفرستم، چیزهای جدید را امتحان کنم و واقعیت های جدید را بپذیرم، به خصوص وقتی مادرم فوت کرد.

هر کسی که مرا به خوبی می شناسد شنیده است که بگویم پدر و مادرم مرده اند و من شوخ طبعی قوی دارم. من با صحبت در مورد مرگ، گفتن پدر و مادرم مرده، صحبت در مورد زمان منتهی به مرگ آنها، صحبت در مورد چند باری که تقریباً جانم را از دست داده ام، دفن پدر و مادرم مشکلی ندارم.torمراسم تشییع جنازه مادرم واقعاً خنده‌دار است) یا افکار من در مورد مراسم تشییع جنازه خودم (آخرین مراسم قبل از عمل جراحی به من داده شده است و کل برنامه خاکسپاری من ترسیم شده است - اگرچه نقشه من به دخترم هدیه خواهم داد. اکنون گزینه دیگری داشته باشید).

با این حال، وقتی از مرگ نابهنگام والدینم یا مرگ صحبت می‌کنم، اغلب بی‌تفاوت و بی‌تفاوت است.racیون. در این مرحله از زندگی‌ام، من سنگی برای دوستانم بوده‌ام که به من در «باشگاه والدین» مرده یا در حال مرگ پیوسته‌اند، زیرا پدر و مادرشان اکنون وارد سال‌های گرگ و میش شده‌اند، من چندین دوست عزیز را در طول سال‌ها از دست داده‌ام. یا آنها می دانند که من خوشحالم که در مورد برس های خودشان با مرگ صحبت می کنم.

چیزی که من آیا نه صحبت در مورد غم و اندوه است و من اعتراف می کنم که عمدی است. من برای شما خوانندگان اعتراف می کنم که مرگ مرا آزار نمی دهد و می دانم که برای همه ما اتفاق می افتد ... در نهایت (مهم نیست چه باشد ری کورزویل تلاش می کند یا فکر می کند). چیزی که مرا آزار می دهد به یاد آوردن از دست دادن است. می‌خواهی برای مرگ گریه کنم مرا یاد احساساتی می‌اندازی که وقتی کسی دوستش داری می‌میرد، خاطراتی که نمی‌توانی خلق کنی یا از دست دادن حمایتی که با مرگ کسی که دوستش داری کم می‌شود.

با این حال، امسال غم و اندوه در رأس افکار من بوده است، زیرا باید به دیگرانی که نزدیکم هستند کمک می‌کردم تا احساسات خود را که همیشه از من می‌خواهد به رسمیت بشناسم، عبور دهند. وقتی پدرم فوت کرد، اعتراف می کنم که راحت تر بود. به یاد می‌آورم که در آپارتمان برادرم، که یک ویک قدیمی بود، گریه می‌کردمtorدر حالی که منتظر بودم بشنوم که آیا پدرم از سکته مغزی بهبود می یابد یا نه، خانه را به آپارتمان تقسیم کرده بودند. یادم می‌آید دعا می‌کردم که او بدون توجه به شرایطی که در نهایت به سر می‌برد، از پسش بربیاید. با این حال دانستن در همان زمان احتمالا این بود. دوران من به عنوان یک مراقب بعد از مدرسه تمام شده بود. همچنین در همان زمان یادم می آید برادرم دوباره دوچرخه مرا قرض گرفته بود و من اذیت شدم. من به دوچرخه اشاره می کنم زیرا غم و اندوه چیز عجیبی است و آنچه شما احساس می کنید در نهایت همان چیزی است که احساس می کنید. علاوه بر این، می دانستم که تنها نیستم. من مادرم را داشتم و می دانستم که در کنار هم خواهیم بود.

با این حال من بچه بودم. درک احساس مادرم سخت بود، همانطور که درک احساس من برای او سخت بود. همانطور که او در غم از دست دادن یک شریک بود و من در غم از دست دادن یک محافظtor. علاوه بر این، همانطور که ضرب المثل قدیمی جنوبی می گوید، بدبختی سه تا می شود. ما در همان سال مادربزرگم، مادر بزرگ خانواده (چند روز قبل از چهارم ژوئیه) و ناپدری ام (کمی بعد در پاییز همان سال) را از دست دادیم، هرچند برای من او فقط یک پدربزرگ بود. - پدربزرگ بیولوژیکی من، پدر مادرم، سالها بعد در 4 سالگی فوت کرد - غم دیگری در دوره سه سالگی. فکر کن پدر من باشه

من و مادرم در آن ماه‌ها پس از آن، اغلب سرها را به هم می‌کوبیدیم، زیرا سعی می‌کردیم غم خود را برطرف کنیم. وقتی او به سرعت شروع به خلاص شدن از شر کلکسیون فدوراها، کراوات ها، کت های سیگاری و کت و شلوارهای پدرم کرد. من او را تضعیف می کردم و آنها را از کیسه های اهدا بیرون می آوردم. هنگامی که او شروع به برقراری ارتباط با دوستانش می کرد یا دعوت نامه ها را می پذیرفت، من به او چشم بد می انداختم و به او یادآوری می کردم که "ما" غمگین هستیم و این نامناسب است. ما از محله قدیمی ام به مادربزرگم نزدیکتر شدیم و مادرم بیشتر شروع به کار کرد. من به پوشیدن لباس مشکی روی آوردم و اغلب به سر مزار پدرم می رفتم. عصبانی تر شدم، کمتر مذهبی شدم. مادرم به من فضا داد، مذهبی‌تر شد و قرار ملاقات‌هایی برای مدیریت خشم برایم گرفت که قدرشان را نمی‌دانستم. با این حال، ما همدیگر را داشتیم.

ما باید یاد می گرفتیم که چگونه "فقط خودمان" باشیم و آن عادی جدید بدون پدرم چگونه به نظر می رسید. اعتراف می‌کنم که انعطاف‌پذیری دوران کودکی در کنارم بود. سوگواری در دوران کودکی با بزرگسالی متفاوت است. لحظاتی بود که دلم برای پدرم تنگ شده بود. پدر و دختر در مدرسه من می رقصند، من رد شدم. من خودم را از فعالیت‌های روز پدر با نیروهای پیشاهنگ دخترم معذورم و بیشتر مردم هرگز پدرم را در اطرافم نیاورده‌اند یا وقتی موضوع «پدرها» مطرح می‌شود، در اطراف من زمزمه می‌کنند. من در نهایت در 14 سالگی به عنوان بخشی از تکلیف انشا شخصی که از ما خواسته شد در کلاس انگلیسی بنویسیم، با مرگ پدرم روبرو شدم. ظاهراً من و یک هم تیمی تشویق کننده (استفانی) هر دو تصمیم گرفتیم مقالات خود را درباره چیزهایی که از پدر مرده خود یاد گرفتیم بنویسیم، که به طرز عجیبی در همان زمان از دست داده بودیم. اگرچه تا آن زمان از دست دادن او در زندگی من چندان دردناک نبود.

از دست دادن مادرم یک اتفاق متفاوت بودtory به طور کامل

اگر پدرم شریک جنایت، رفیق من و نصیحت کننده حکیم من بود. با این حال، متوجه شدم که مادرم بخشی از روح من شده است، پناهگاه من از storms و حافظ بخش‌های نرم‌تر خودم که به ندرت نشان می‌دادم. از دست دادن او در 25 سالگی ویرانگر بود. به یاد دارم که احساس می کردم با دعا کردن که او بمیرد (چند ساعت بعد) بزرگترین خیانت را انجام دادم. گفتن این دعا با دانستن اینکه هیچ کدام از ما چقدر دوست نداریم او برود، اما درک حقیقت این که او نمی تواند بماند، اشتباه به نظر می رسید. می دانستم که به عنوان یک فرد با ایمان معتقد بودم که او می تواند در کنار پدرم باشد که وعده های بستر مرگ احتمالاً تنها دلیلی بود که تا زمانی که داشتیم او را داشتیم.

این مرگ او کاتالیزور بسیاری از چیزها در زندگی من بود. من موهایم را کوتاه کردم، همه چیز. من به تخت مرگ قول دادم که به غرب به کالیفرنیا نقل مکان کنم (من در خانه مانده بودم تا از او مراقبت کنم ... و او تصمیم گرفت مبارزه با سرطان را متوقف کند تا من ادامه دهم)، من در مورد تشکیل خانواده خودم جدی شدم و این کار را انجام دادم. اولین باری بود که درمان را جدی گرفتم.

من ترجیح دادم از غمم به عنوان فشاری برای زندگی کردن استفاده کنم، اما هیچ راه درست یا غلطی برای احساس کردن وجود ندارد، اما اجازه دادن به آن برای فلج کردن شما زمانی است که می تواند به یک مشکل تبدیل شود.

امسال غم برای من آمده است. پدرشوهرم سرطان روده بزرگ تشخیص داده شد (اگرچه در حال حاضر به نظر می رسد که او خوب است). در 26 مارس، بهترین دوست من از زمان مهدکودک پدرش را از دست داد. حالا اعتراف می کنم که او مرد پیچیده ای بود و من (و نه پدر و مادرم زمانی که زنده بودند، به خصوص پدرم) بزرگترین طرفدار او نبودم. با این وجود، او در 38 سالی که بهترین دوستم را می شناسم، به همان اندازه حضور داشت. بنابراین، من این چند روز اخیر را صرف کمک به او کرده ام تا آنچه را که می توانست می بود و آنچه که باید می بود و همچنین آنچه که برای او بود، غمگین کند. سپس تیراندازی دسته جمعی را در خانه داریم (در واقع در آن روز 4 تیراندازی در لوئیزویل رخ داد) در بانکی که من هر هفته به آن سر می زدم که ابری از ماتم را در شهر ایجاد می کند زیرا آنها برای جشن دربی آماده می شوند.

امیدوارم این سه گانه بدبختی من در سال باشد، اما می دانم که در نهایت به من زنگ می زند که برخی از آنها که از آنها مراقبت می کنم خواهند مرد (به احتمال زیاد یکی از خاله های من یا مادربزرگم با توجه به سن آنها). با این وجود، این چیزی است که من آموخته ام:

  • بخند، حتی زمانی که غم و اندوه در حال شکستن است... شادی را در خاطراتت از آنها بیاب.
  • مرگ می تواند رهایی بخش باشد، در حالی که در لحظه ممکن است نسبت به آن احساس گناه کنید، اما می تواند دلیلی برای در پیش گرفتن مسیر جدیدی در زندگی باشد.
  • هیچ راه اشتباهی برای احساس کردن در مورد مرگ کسی وجود ندارد، اما مراقب باشید که چگونه اجازه می دهید این مرگ بر اعمال شما تأثیر بگذارد.
  • زمان درد را از بین می‌برد، اما شما هرگز واقعاً از دست دادن کسی که عزیز هستید غلبه نمی‌کنید و این اشکالی ندارد.
  • در نهایت، سال‌ها هم خوب است که هنوز هم گریه می‌کند انگار تازه است. 

در حال حاضر، در حالی که مرگ یکی از عزیزان اغلب دلیل یا چیزی است که هنگام غمگینی به آن فکر می کنیم. ما غصه چیزهای دیگر را میخوریم...

سوگواری یک خود سابق - تجربه اندوه جولی

قبل از شیوع بیماری همه گیر، سال آخر تحصیلاتم در مقطع کارشناسی را تمام می کردم. احساس می کردم واقعاً به خودم رسیده ام. من شغل کاملی داشتم، دوره کارآموزی، مدرسه در حال اتمام بود، و دوستان خوبی داشتم و زندگی اجتماعی پرمشغله ای داشتم. من دوست داشتم زندگی مهمانی باشم، یک برونگرا واقعی در دوران اوج خودم. زندگی خوب بود و احساس می کردم در بالای دنیا هستم.

اما پس از آن، در یک روز به ظاهر عادی در مارس 2020، همه‌گیری به زندگی ایالات متحده رسید، همانطور که می‌دانستم به شدت متوقف شد. ناگهان در خانه گیر افتادم و از دنیا جدا شدم. ترسیده بودم، نامطمئن و غرق شده بودم. من برای ساعت های بسیار زیادی به Animal Crossing فرار کردم. زندگی‌ای که می‌شناختم تمام شد و من در سوگ یک خود سابق ماندم.

در ابتدا سعی کردم مثبت اندیش باشم. این فرصتی برای من است که سرعتم را کم کنم، روی خودم تمرکز کنم و زندگی ام را بررسی کنم. شروع کردم به پختن غذا، ورزش کردن و خواندن بیشتر. من سعی کردم از طریق زوم با دوستان در ارتباط باشم. اما با تبدیل شدن روزها به هفته‌ها، فارغ‌التحصیلی من لغو شد، به نظر می‌رسید که همه اخباری که مصرف می‌کردم بدتر و بدتر می‌شدند، واقعیت همه‌گیری شروع به فرورفتن کرد - همانطور که بیشتر در کاناپه‌ام فرو رفتم.

دلم برای زندگی قدیم تنگ شده بود. من هنوز تا حدی انجام می دهم. دلم برای آزادی برای رفتن به جایی که می‌خواستم، زمانی که می‌خواستم تنگ شده بود. دلم برای هیجان برنامه ریزی برای سفر و همنشینی با همه دوستانم تنگ شده بود. دلم برای انرژی بودن در کنار مردم، رفتن به کنسرت و بیرون رفتن برای رقصیدن یا یوگا تنگ شده بود. دلم برای قدیمم تنگ شده بود، اونی که بیخیال بود و در میان مردمم احاطه شده بود.

با طولانی شدن همه گیری، من در سراسر کشور حرکت کردم. متوجه شدم که در یک افسردگی عمیق فرو می روم. احساس می کردم بخشی از خودم را از دست داده ام و نمی دانستم چگونه آن را پس بگیرم. من جایی را که به مدت 24 سال خانه خوانده بودم، در میانه یک بیماری همه گیر، ترک کردم و بیشتر از همیشه احساس انزوا کردم.

تا زمانی که متوجه اثرات غم و اندوهم شدم، متوجه شدم که باید تغییری ایجاد کنم. من عصبانی بودم! اما، نمی‌توانستم به این شکل زندگی کنم - پوسته‌ای از آنچه بودم، در سوگ گذشته‌ام گیر کرده بودم - شخصی که دیگر نمی‌توانست به همان شکل وجود داشته باشد. من نیاز داشتم راهی برای سازگاری با واقعیت جدید و شروع دوباره زندگی پیدا کنم.

من کم شروع کردم حتی زمانی که حوصله اش را نداشتم به گردش در محله ام می رفتم. من دوباره یوگا را شروع کردم - در واقع نیازی به رفتن به استودیو برای صفحه نیستracتاس! بیشتر با دوستان و خانواده‌ام تماس گرفتم، شروع کردم به امتحان چیزهای جدید و تمرکز بر یافتن شادی در لذت‌های ساده زندگی. کار آسانی نبود، اما کم کم احساس کردم که دارم به یک وضعیت عادی جدید می‌رسم. این نسخه جدید من

همانطور که شروع به بازسازی کردم، متوجه شدم که لازم نیست به خود سابقم برگردم. همه گیر شدن، فارغ التحصیلی از کالج و جابجایی من را تغییر داده بود - و به من فرصت رشد و یادگیری را داد. شروع به جاسازی کردمrace تغییرات

هنوزم دلم برای خود سابقم تنگ شده اما من همچنین می دانم که به گونه ای رشد کرده ام که قبلا هرگز رشد نکرده ام. من به خاطر درس هایی که آموخته ام، افرادی که اکنون بخشی از زندگی من هستند و تمام تجربیاتی که مرا به جایگاه امروزی رساندم سپاسگزارم. در پایان، بیماری همه گیر من را مجبور کرد که با شخصی که قبلا بودم روبرو شوم و برای آن خود سابق غصه بخورم. در نتیجه، من به فردی جدید، قوی تر و انعطاف پذیرتر تبدیل شدم. بیماری همه گیر چگونه زندگی شما را تغییر داد؟ آیا توانسته اید آن تغییرات را غمگین کنید؟

خواندن توصیه می شود

یادداشت هایی درباره غم، جلد کتاب
مغز غمگین، جلد کتاب
یک غم مشاهده شده، جلد کتاب
درباره غم و اندوه، جلد کتاب
یک اشتها برای Miracلس ، جلد کتاب
ترجیح می دهم بسوزم تا بلوم، جلد کتاب


فهرست کتاب فقدان و غم برای کودکان

سری وبلاگ TIROC

این وبلاگ است بخشی از یک سریال که بر بودن تمرکز دارد Tراوما-Iتشکیل شده و Rانعطاف پذیری-Oبه عنوان بخشی از تلاش های کتابخانه برای جاسازیracاصول TIROC در داخل ماracبا شما و خودمان ارتباط داریم.