نگاه به گذشته: جستجوی یک پسر کالیفرنیا برای آمریکا (قسمت اول)

تصویر: خط افق شهر ال پاسو در سال 2007. عکس در مالکیت عمومی
تصویر: خط افق شهر ال پاسو در سال 2007. عکس در مالکیت عمومی

روز یازدهم: وداع با گتیزبورگ

روز پنجشنبه 20 آوریل 1978، در چادرم که در منطقه جنگلی برپا شده بود از خواب بیدار شدم. گیتزبرگ میدان جنگ در آن صبح دلخراش وسایلم را جمع کردم و کمی بیشتر در شهر گتیزبورگ پرسه زدم. من از سایتی بازدید کردم که در آن لینکلن خود را داد آدرس گیتزبرگ و آب و هوا به خوبی غم و اندوه سخنرانی را منعکس می کرد، سخنرانی که من برای سرگرمی در کلاس چهارم حفظ کرده بودم. با ایستادن در آنجا، به نظر می‌رسید که از روزی که او در سال 4 با یک جمعیت کوچک صحبت کرده بود، هیچ چیز تغییر نکرده است.

تصمیم گرفتم که وقت حرکت است و یک بلیط اتوبوس برای آن خریدم ال پاسو ، تگزاس. بخشی از تابستان 1976 را با پسرعموهایم که در ال پاسو زندگی می‌کردند گذراندم و دختری در آن طرف خیابان زندگی می‌کرد. پسرعموهای من بسیار باز و خوش برخورد بودند، و چرخیدن در تگزاس راه خوبی برای ادامه سفر من به نظر می رسید. وقتی سوار اتوبوس شدم، یک سفر دو روزه را شروع کردم که من را به پایین می برد میسوری، اوکلاهاما، و سپس از طریق تگزاس به ال پاسو.


تصویر: نقشه پیشرفت رالف را از سن خوزه به گتیسبورگ و سپس پایین به ال پاسو نشان می دهد.
تصویر: نقشه پیشرفت رالف را از سن خوزه به گتیسبورگ و سپس پایین به ال پاسو نشان می دهد.

یک لقمه برای خوردن

سفر دو روزه از گتیسبورگ به ال پاسو تقریباً به طور کامل در اتوبوس سپری شد، بنابراین توقف‌های استراحت در طول مسیر همیشه مورد استقبال قرار می‌گرفت. که در سنت لوئیس، میسوری به ما 30 دقیقه به همراه اخطار داده شد که به موقع به اتوبوس برگردیم. من واقعاً به یاد ندارم که در بیشتر اوقاتی که در جاده بودم چگونه یا کجا خوردم، اما این یکی از وعده های غذایی است که با لبخند به یاد می آورم. به دنبال چیزی که کمی بهتر از کرایه معمول ایستگاه اتوبوس بود، از انبار خارج شدم و از یک راننده تاکسی پرسیدم که آیا رستورانی در آن نزدیکی هست یا نه. او گفت بلافاصله یکی در گوشه ای وجود دارد. بنابراین، در گوشه ای پرسه زدم، دری را باز کردم و داخل شدم. وقتی وارد شدم، همه مشتریان به بالا نگاه کردند. مردد شدم چون فهمیدم بقیه آفریقایی آمریکایی هستند و نمی‌دانستم از من استقبال می‌شود یا نه. نگرانی من به زودی از بین رفت زیرا یک پیشخدمت خندان که یک برگه بیسکویت داغ در دست داشت از من استقبال کرد و از من دعوت کرد که یک صندلی بنشینم. توضیح دادم که نمی‌خواهم اتوبوسم را از دست بدهم و پرسیدم که آیا می‌توانم چند تا از آن بیسکویت‌ها را برای رفتن داشته باشم. من با خوشحالی با دو بیسکویت بزرگ پر از کره و مربای توت فرنگی رفتم.

تصویر: عموزاده های من ادی و بیلی در دهه 1970. عکس از خانواده کاسیاس
تصویر: عموزاده های من ادی و بیلی در دهه 1970. عکس از خانواده کاسیاس

خانه دور از خانه

من شنبه 22 آوریل به ال پاسو رسیدم. به پسرعموهایم زنگ زدم و بیلی بیرون آمد و من را برد. خانواده کاسیاس متشکل از پسر عموی مادرم بود سندی، شوهرش هکtorو فرزندانشان ادی، بلانچ، بیلی، امیلی (امی)، و رالف. می‌خواستم برای مدتی نامعلوم بمانم، و تصمیم گرفتم که به بیلی در مسیر روزنامه صبحگاهی‌اش کمک کنم. وقتی در نیمه پایینی تخت‌های دو طبقه بیلی می‌خوابیدیم، هر روز ساعت 4 صبح از خواب بیدار می‌شدیم و کامیون را به سمت آن می‌بردیم. پیگگی ویگلی خواربار فروشی اسtorه. در آنجا روزنامه‌ها را تا می‌کردیم و آن‌ها را در کابین انباشته می‌کردیم و فضای کافی برای من و بیلی باقی می‌گذاشتیم. وقتی به خانه یکی از مشتریان نزدیک می شدیم، بیلی صدا می زد: "پرتاب!" و به بهترین شکل ممکن کاغذی را از پنجره باز می گذراندم. گاهی اوقات بعد از آن به مغازه دونات فروشی می رفتیم که دوست بیلی به ما دونات رایگان یک روزه می داد.

در شهر ال پاسو غرب تگزاس

"...من عاشق یک دختر مکزیکی شدم." بنابراین می رود آهنگ محبوب مارتی رابینز. این سخنان برای من حقیقتی داشت، زیرا دو سال قبل از آن به دیدن پسرعموهایم رفته بودم و بیشتر وقتم را در آغوش گرفتن با دختر همسایه ای به نام لیزا می گذراندم. وقتی فهمیدم او دوست پسر جدیدی دارد، ناامید شدم، اما تعجب نکردم، بنابراین روزهایم را با آبرنگ کار می‌کردم و در استودیوی هنری پسر عمویم سندی در شهر وقت می‌گذراندم. سندی با استعداد بود و هنرمند سرشناس در جامعه ال پاسو، متخصص در آبرنگ، چاپ و سرامیک. بعدازظهرها از من می‌خواست که قوطی‌های کوچک پینا کولادا و بسته‌های بادام دودی را به آن طرف خیابان بدوم.

حقیقت یا پیامدها

یکی از اولین پروژه های من طراحی تی شرت بود حقیقت یا پیامدها، نیومکزیکو جشن سالانه، آخر هفته اول اردیبهشت برگزار شد. در آن سال یک مسابقه کمانچه برگزار شد، بنابراین من تصویری از یک گاوچران در حال نواختن کمانچه در حالی که سوار برنکو باکینگ می‌زد، ایجاد کردم. بیلی گرافیکی از کمانچه طراحی کرد و ما هر دو نام و تاریخ رویداد را درج کردیم. سپس طرح‌ها را به صفحه‌های ابریشمی برای چاپ روی تی‌شرت‌ها در فستیوال منتقل کردیم. بسیاری از ما سپس داخل کامیون انباشته شدیم و برای جشن آخر هفته 6 مه به سمت حقیقت یا پیامدها رفتیم و از کامیون و یک چادر کمپ زدیم.

تصویر: «عظمت آرامش» اثر ویلیام جورج جردن.
تصویر: «عظمت آرامش» اثر ویلیام جورج جردن. من کتاب 10 را در یک مغازه دست دوم در مرکز شهر ال پاسو پیدا کردم. روی آن در 25 دسامبر 1910 نوشته شده بود، بنابراین من بعداً آن را در 25 دسامبر 2010 برای پسرم نوشتم.

بدون ناهار رایگان!

یک روز بیلی تصمیم گرفت مرا برای ناهار به مکانی به نام "کتابخانه" ببرد. بیلی نسبت به دلارهایی که به سختی به دست آورده بود صرفه جویی می کرد، و مانند توانایی اش در تهیه دونات رایگان، مشتاق بود که سیستم خود را برای یک ناهار رایگان به من نشان دهد. داخل رستوران نشسته بودیم و هر کدام یک نوشابه سفارش دادیم. سپس از ما دعوت شد تا به خودمان کمک کنیم hor dourves برای یک ساعت یک مبارک. بنابراین، به سمت میز بوفه رفتیم و شروع به بار کردن بشقاب های کاغذی کوچک با دنده ها، هات داگ، پنیر، هویج و کرفس کردیم، هر کدام بشقاب ها را روی هم چیده و با دقت آنها را به میزمان متعادل می کنیم. پس از مدتی پیشخدمت ما برگشت تا سفارش ما را بگیرد (و بشقاب های خالی ما را خارج کند). به پیروی از بیلی، هر کدام یک نوشابه دیگر سفارش دادیم و سپس به سمت میز بوفه برگشتیم تا بشقاب های بیشتری را جمع کنیم! بله، من نسبتاً احساس ناخوشایندی داشتم و از اینکه ما با این موضوع کنار می‌آییم تعجب کردم، اما به نظر می‌رسید که گارسون اصلاً برایم مهم نبود. در واقع، زمانی که بیلی و من برای پرداخت برگه خود (هر کدام 2 دلار) رفتیم، دختر دوستانه ثبت نام به هر کدام یک کتاب کتابخانه قدیمی و دور ریخته را به ما داد که می‌توان آن را در بازدید بعدی ما برای... نوشابه‌های گازدار رایگان بازخرید کرد!

تصویر: جلد کتاب کبریت از مجموعه Village Inn Pizza Parlor. مجموعه رالف پیرس
تصویر: جلد کتاب کبریت از مجموعه Village Inn Pizza Parlor. مجموعه رالف پیرس

اگر کار پیدا کردی بنویس

در طول اقامتم چشمانم را برای کار باز نگه داشتم. پسر عموی من بلانچ با یک مغازه شیشه‌های رنگی تلاش کرد، و من پیشنهادی داشتم که تابلویی را انجام دهم که ناکام ماند. در هفته آخر ماه می، یک موقعیت آشپز عصرگاهی به من پیشنهاد شد پیتزا مسافرخانه روستایی on خیابان مسا ن 2.65 دلار در ساعت در روز اول من، مدیر فرآیند نسبتاً ساده تهیه پیتزا را بررسی کرد. ماشینی برای باز کردن خمیر از قبل آماده شده بود و همه مواد وزن شده بود. همچنین به من نشان داده شد که چگونه ساندویچ درست کنم، اگرچه به یاد ندارم که هرگز آن را درست کنم. بعد از یک آموزش نسبتاً سطحی، مدیر شماره تلفن خود را به من داد و گفت اگر سؤالی داشتم تماس بگیرید. از آنجا، من و پیشخدمت را به حال خود رها کردند تا رستوران را اداره کنیم. در یک لحظه پیشخدمت از من پرسید که چگونه یک کالای خاص را زنگ بزنم. توضیح دادم که روز اول من است و در ثبت نام آموزش ندیده ام. خندید و گفت روز اولش هم هست! خوب ما به نحوی از آن عبور کردیم. آن شب ساعت 11 شب تعطیل شدیم، و سپس من باید ظرف ها را بشورم در حالی که پیشخدمت سالاد بار را بسته بود. مدیر حدود نیمه شب حاضر شد و با مهربانی مرا به خانه رساند. من حدود سه روز با آن گیر کردم.

دوباره در جاده

اگرچه هنوز استقبال می کردم، اما برایم روشن شد که به اندازه کافی به پسرعموهایم تحمیل شده ام و آینده ام در انتظار من در بازگشت به خانه است. سن خوزه. دوباره برای ماجراجویی آماده بودم، بنابراین دیگر اتوبوسی وجود نداشت. به من بپیوندید تا دوباره به جاده باز در قسمت سوم پایان سفر من وارد شوم.

مطالعه بیشتر از California Room